نوشته شده توسط : كريم شريفي

قصة وعبره 

ذهب فلاح لجاره يطلب منه حبلاً لكي يربط حماره أمام البيت.. أجابه الجار بأنه لا يملك حبلاً ولكن أعطاه نصيحة وقال له : "يمكنك أن تقوم بنفس الحركات حول عنق الحمار وتتظاهر بأنك تربطه ولن يبرح مكانه".. عمل الفلاح بنصيحة الجار .. وفي صباح الغد وجد الفلاح حماره في مكانه تماماً..  ربَّت الفلاح على حماره .. وأراد الذهاب به للحقل .. ولكن الحمار رفض التزحزح من مكانه !!.. حاول الرجل بكل قوته أن يحرك الحمار ولكن دون جدوى .. حتى أصاب الفلاح اليأس من تحرك الحمار..  فعاد الفلاح للجار يطلب النصيحه .. فسأله: "هل تظاهرت للحمار بأنك تحل رباطه ؟" فرد عليه الفلاح بـإستغراب : " ليس هناك رباط ".. أجابه جاره : "هذا بالنسبة لك أما بالنسبة للحمار فالحبل موجود"..  عاد الرجل وتظاهر أمام الحمار بأنه يفك الحبل من عليه .. فتحرك الحمار معه دون أدنى مقاومة !.  لا تسخر من هذا الحمار .. فالناس أيضاً قد يكونوا أسرى لعادات أو لقناعات وهمية تقيدهم .. وما عليهم إلا أن يكتشفوا الحبل الخفي الذي يلتف حول ( عقولهم ) ويمنعهم من التقدم للأمام. أي أمة تتوارث أجيالها الحديث عن الضعف والتخلف والخوف والفقر ستبقى متأخرة حتى تفك حبلها الوهمي .. ووقتها فقط تستطيع ان تنهض وتمضي من جديد!!.  

اسعدالله اوقاتكم بذكره وتقواه



:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

سلام  چیزی براتون قرار دادم که عشق کنید

ابتکار بسیار زیبا

از تیم تولیت حرم امیر المومنین

حضرت علی ابن ابی طالب علیه السلام

 هست روی لینک زیر کلیک کن   www.imamali.net/vtour 

وارد حرم که شدید توجه کنید

روی هر فلشی و یا هر قسمتی از نقشه حرم موجود در تصویر که کلیک میکنید يه مقداری صبر کنید بستگی به سرعت نت شما داره  تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید.

اگر خواستید یک کوچلویی بنده رو هم دعا کنید که عاقبت بخیر بشم

زیارتتون قبول باشه التماس دعا اللهم عجل لوليك الفرج

  بفرستین توگروهاتون همه استفاده كنن.



:: موضوعات مرتبط: الهي لك الحمد... , دانستني ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 568
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 29 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام)

اعتراض داشت   فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :

یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف

از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود .

روزى از روى شکایت و فشار روحى

کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین

(علیه السلام) عرضه مى دارد :

شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل

را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ،

در حالى که من براى اداره امور معیشتم

در تنگناى شدیدى هستم ؟!

شب امیرالمؤمنین (علیه السلام)

را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید :

اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى

اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ،

و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى

باید به هندوستان در شهر حیدرآباد

دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ،

چون حلقه به در زدى

و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :

به آسمان رود و کار آفتاب کند . 

 پس از این خواب ،

دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد :

زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ،

شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!

بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید :

سخن همان است که گفتم ،

اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ،

اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى

و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ،

کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند،

و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند

تا خود را به هندوستان مى رساند

و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ،

مردم از این که طلبه اى فقیر

با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ،

تعجب مى کنند !!

  وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ،

چون در را باز مى کنند ،

مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ،

طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید :

این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ،

و پس از پذیرایى

از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ،

و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .

مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ،

و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . 

 فردا دید محترمین شهر

از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ،

و هر کدام در آن سالن

پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ،

از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید :

چه خبر است ؟ گفت :

مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است .

پیش خود گفت :

وقتى به این خانواده وارد شدم

که وسایل عیش براى آنان آماده است .

هنگامى که مجلس آراسته شد ،

راجه به سالن درآمد ،

همه به احترامش از جاى برخاستند ،

و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .

نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت :

آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ

بر فلان مبلغ مى شود

از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه

که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ،

و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ،

یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ،

و شما اى عالمان دین ،

هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .

  چون صیغه جارى شد ،

طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ،

پرسید :

شرح این داستان چیست ؟ 

راجه گفت :

من چند سال قبل قصد کردم

در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ،

یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم .

به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ،

مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ،

به شعراى ایران مراجعه کردم ،

مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ،

پیش خود گفتم :

حتماً شعر من منظور نظر کیمیا

اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ،

لذا با خود نذر کردم

اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم

این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ،

نصف دارایى ام را به او ببخشم ،

و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم . 

شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ،

دیدم از هر جهت این مصراع شما درست

و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است .

طلبه گفت :

مصراع اول چه بود ؟

راجه گفت : من گفته بودم :

(( به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

طلبه گفت :

مصراع دوم از من نیست ،

بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است .

راجه سجده شکر کرد و خواند :

((  به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

((  به آسمان رود و کار آفتاب کند ))

به عشق غدیر وعلی( ع ).



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستانهای پند آمورز و البته کوتاه

 

 

 

روح های بزرگ را از دو جا می توان شناخت:یکی از نیاز بیشترشان و یکی از دردهای بیشترشان!

"دکتر علی شریعتی"

 

 

******************************************

 

ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتياج و اراده نداري بازار نرو.

"چارلي چاپلين"

 

 

*******************************************

 

هیچ کس نمی خواست باور کند که حقیقت به همان سادگی است که رخ می دهد!

"استیون هاوکینگ"

 

*******************************************

 هرگز با احمق ها بحث نکنید
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند

"مارک تواین"

 

*******************************************

 

 قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

"گابریل گارسیا مارکز"

 

*******************************************

 

 عاشق طرز فکر آدم ها نشوید.
آدم ها زیبا فکر می کنند، زیبا حرف می زنند.
اما زیبا زندگی نمی کنند.

"رومن پولانسکی"

 

*******************************************

 

 عشق مانند نواختن پیانو است
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری
سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی ...

"پرفسور حسابی"

 

 

*******************************************

 من از عشق بدم مي آيد !!!

براي اينکه يک بار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم .


" مارک تواین "

 

*******************************************

 

 ارد بزرگ :

آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش

بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد.
.......

 

*******************************************

 

 تنهايي را فقط در شلوغي مي شود حس كرد.

سمفونی مردگان
"عباس معروفی"

 

 

*******************************************

 

ما چقدر به سادگی نیاکانِ خودمان خندیدیم،
روزی می‌آید که آیندگان به خرافات ما خواھند خندید!

فواید گیاهخواری
"صادق هدایت"

 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 488
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

زمان واریز یارانه مرداد 98 اعلام شد .

به گزارش خبرگزاری موج،

صدو دومین مرحله یارانه نقدی ساعت 24 روز شنبه ۲۶ مرداد ماه 98

به حساب سرپرستان خانوار واریز و قابل برداشت خواهد شد.

لازم به ذکر است که مبلغ یارانه دریافتی هر یک از مشمولان دریافت یارانه نقدی

همانند ماه‌های گذشته ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومان است.



:: موضوعات مرتبط: زمان دقیق واریز یارانه نقدی , ,
:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

دانلود درایور گوشی های هوآوی Huawei USB Drivers

 

لیست گوشیهای پشتیبانی شده (+ جدیدترین مدلها):

Huawei Ascend 2
Huawei Ascend 3C
Huawei Ascend D Quad
Huawei Ascend D Quad XL
Huawei Ascend D1
Huawei Ascend D1 XL
Huawei Ascend D2
Huawei Ascend G6
Huawei Ascend G7
Huawei Ascend G7 Plus
Huawei Ascend G8
Huawei Ascend G9 Plus
Huawei Ascend G300
Huawei Ascend G312
Huawei Ascend G330
Huawei Ascend G330D
Huawei Ascend G350
Huawei Ascend G500
Huawei Ascend G510
Huawei Ascend G525
Huawei Ascend G526
Huawei Ascend G600
Huawei Ascend G610
Huawei Ascend G610S
Huawei Ascend G615
Huawei Ascend G620s
Huawei Ascend G700
Huawei Ascend G730
Huawei Ascend G740
Huawei Ascend G750
Huawei Ascend GX1
Huawei Ascend Mate
Huawei Ascend Mate 2
Huawei Ascend Mate 7
Huawei Ascend Mate 7 Monarch
Huawei Ascend Mate G7
Huawei Ascend P1
Huawei Ascend P1S
Huawei Ascend P1 Lite
Huawei Ascend P2
Huawei Ascend P6
Huawei Ascend P6S
Huawei Ascend P7
Huawei Ascend P7 Mini
Huawei Ascend P7 Sapphire Edition
Huawei Ascend Plus
Huawei Ascend Y
Huawei Ascend Y3II
Huawei Ascend Y5II
Huawei Ascend Y6
Huawei Ascend Y6 Pro
Huawei Ascend Y6II
Huawei Ascend Y6 Pro
Huawei Ascend Y200
Huawei Ascend Y201 pro
Huawei Ascend Y210D
Huawei Ascend Y220
Huawei Ascend Y221
Huawei Ascend Y300
Huawei Ascend Y320
Huawei Ascend Y360
Huawei Ascend Y511
Huawei Ascend Y520
Huawei Ascend Y530
Huawei Ascend Y540
Huawei Ascend Y550
Huawei Ascend Y560 L01
Huawei Ascend Y600
Huawei Ascend Y625
Huawei Ascend Y635
Huawei Enjoy 5s
Huawei Enjoy 6
Huawei Enjoy 6s
Huawei Enjoy 7 Plus
Huawei Enjoy 7S
Huawei Fit
Huawei Fusion U8652
Huawei Fusion 2 U8665
Huawei G8
Huawei GR3
Huawei GR5
Huawei GT3
Huawei GX8
Huawei Honor 2
Huawei Honor 3
Huawei Honor 3C
Huawei Honor 3C Lite
Huawei Honor 3X G750
Huawei Honor 4 play
Huawei Honor 4C
Huawei Honor 4X
Huawei Honor 5A
Huawei Honor 5C
Huawei Honor 5X
Huawei Honor 6
Huawei Honor 6 Plus
Huawei Honor 6C Pro
Huawei Honor 6X
Huawei Honor 6X (2016)
Huawei Honor 7
Huawei Honor 7i
Huawei Honor 7X
Huawei Honor 7A
Huawei Honor 7C
Huawei Honor 7S
Huawei Honor 8
Huawei Honor 8 Pro
Huawei Honor 9
Huawei Honor 9 Lite
Huawei Honor 9i
Huawei Honor 9N
Huawei Honor 10
Huawei Honor Bee
Huawei Honor Holly
Huawei Honor Holly 2 Plus
Huawei Honor Holly 3
Huawei Honor Magic
Huawei Honor Note 8
Huawei Honor Note 10
Huawei Honor Pad 2
Huawei Honor Tablet
Huawei Honor U8860
Huawei Honor V8
Huawei Honor Play 7
Huawei Honor Play
Huawei IDEOS S7 Slim
Huawei Mate 8
Huawei Mate 9
Huawei Mate 9 Pro
Huawei Mate 9 Porsche Design
Huawei Mate 10
Huawei Mate 10 Lite
Huawei Mate 10 Pro
Huawei Mate 10 Porsche Design
Huawei Mate 20
Huawei Mate 20 Lite
Huawei Mate s
Huawei Mate RS Porsche Design
Huawei Mediapad 1
Huawei Mediapad S7-301W
Huawei Mediapad 7 Lite
Huawei Mediapad 7 Youth
Huawei Mediapad 7 Youth 2
Huawei Mediapad 7 Vouge
Huawei Mediapad 10 Link
Huawei Mediapad 10 Link Plus
Huawei Mediapad 10 FHD
Huawei Mediapad M1
Huawei Mediapad M2
Huawei Mediapad M2 7.0
Huawei Mediapad M2 10.0
Huawei Mediapad M3 8.4 Plus
Huawei MediaPad M5 8
Huawei MediaPad M5 10
Huawei MediaPad M5 10 (Pro)
Huawei Mediapad T1 7.0 Plus
Huawei Mediapad T1 10.0 Plus
Huawei Mediapad T2 7.0
Huawei Mediapad T2 7.0 Pro
Huawei Mediapad T2 10.0 Pro
Huawei Mediapad T3 7.0
Huawei Mediapad T3 8.0
Huawei Mediapad X1
Huawei Mediapad X2
Huawei Mercury
Huawei Nova
Huawei Nova Plus
Huawei nova 2
Huawei nova 2s
Huawei nova 3
Huawei nova 3i
Huawei P8
Huawei P8 Lite
Huawei P8 Lite 2017
Huawei P8 Lite ALE-L04
Huawei P8 Max
Huawei P9
Huawei P9 Lite
Huawei P9 Lite Mini
Huawei P9 Plus
Huawei P10
Huawei P10 Lite
Huawei P10 Plus
Huawei P20
Huawei P20 Pro
Huawei P20 Lite
Huawei P smart
Huawei P Smart Plus
Huawei SnapTo
Huawei Summit
Huawei Watch
Huawei Watch 2
Huawei Watch 2 Classic
Huawei Y3 (2018)
Huawei Y5
Huawei Y5(2017)
Huawei Y5 Prime (2018)
Huawei Y6 (2018)
Huawei Y7 Prime (2018)
Huawei Y9 (2018)


:: موضوعات مرتبط: Android Software , ,
:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت.......

مثنوی معنوی


یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می
دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت
بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 588
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

بازگشت

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در ، بازم اخطاریه برای بابا.
پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد.
سینا بود آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.حاضر شدم.
یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت می خوای کار کنی؟ گفتم آره." چرا شخصی کار نمی کنی؟ " ماشین ندارم " پس آشناست"
گفتم می شه گفت " گواهینامه که داری؟ " رانندگی بلدم. راننده خندید "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم آره، بغل دستیم گفت نمی زارن، آژانس و می گم.راننده گفت آشناست بغل دستیم گفت پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه می خواستم استراحت کنم. راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!
مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم اینجاست؟ سینا گفت انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ گفتم خفه شو دیگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت.سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها!
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید چند سال زندان بودی؟ فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم کلاً ؟ سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خندم و جمع کردم، چهار سال... فکر کنم.
سعید گفت همش به یه جرم بودا ! شاه چراغی سرشو تکون داد، گفته بودین.
چند لحظه سکوت بود گفتم حقوقش؟ سعید به من نگاه کرد.
چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین.از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد، بازم چیه؟ گفتم مثل اینکه آدم کشتم؟! سینا گفت نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده!
گفتم خودم می گردم یه کاری جور می کنم.
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

جعفر خان از فرنگ برگشته

داستان نمايش از اين قرار است كه جعفرخان فرزند يكي از اعيان تهران پس از هشت سال به ايران برگشته است، مادرش مصمم است زينب دختر عمويش را به عقد وي درآورد تا ببيند:
ببيندد دور ورش هفت هشت تابچّه جير و ير مي كنند، بدوند جيغ بزنند، شلوغ كنند و آن وقت بميرد، و«زينب» به درد اين كار مي خورد، زيرا هر چيزي را كه زن براي راحتي شوهرش بايد بداند، مي داند “مي تونه توي خونه كمك بكنه، سبزي پاك كنه، چيز ميز وصله كنه، اطو بكشه، قرآن بخونه، وسمه بكشه، حلوا بپزه، فال بگيره، جادو بكنه....” اصلاً افراد اين خانواده، همه از زن و مرد به طلسم و جادو و جنبل و صبر و جخد و نظر قرباني و قمر در عقرب اعتقاد دارند و حتي، چنان كه از گفتگوهايشان پيداست، معتقدند كه فرنگيها گوشت خروس و ميمون مي خورند و از پوست كشيشهاشان يك نوع عرق مي گيرند.
جعفرخان با نيم تنه و شلوار آخرين مد پاريس ـ البته با فرستادن كارت ويزيت خود به خانه ي پدري قدم مي گذارند. قلاده ي توله سگ خود كاروت(هويج) را در دست دارد. فارسي را به اشكال حرف مي زند و نيمي از گفتارش آميخته به كلمات فرانسوي است. اين بچه ي سنگلج خودمان كه چند سالي در اروپا گذرانده، حالا خود را «ما پاريسي ها» مي نامد و ترقّي و تمّدن و به قول خود «پروگره» و «سيويليزاسيون» را در فوكول و كراوات و پوشت مي داند.
جعفرخان به خصوص با دائيش «آبشون توي از جوب نمي رود». اين آقا دايي برخلاف حعفرخان اصلاً به هيچ اصلاحي عقيده ندارد.
آقا دايي دست چلاندن سرش نمي شود. از اين كه حعفرخان با كفش آمده تو اتاق و همه جا را نجس كرده ناراضي است، مي ترسد اگر اخلاقش را عوض نكند فردا كه زينب را به او دادند، آن دو نتوانند با هم زندگي كنند، پس حالا كه به سلامتي آمده آمده مملكت خودشان بايد تا دير نشده درست و حسابي «آدمش بكنند» يعني بايد با دست غذا بخورد، بعد از مشروبات دهنش را كر بدهد، روي زمين بخوابد، هميشه كلاه سرش بگذارد، «زيرا در اين مملكت اگه آدم كلاه سرش نگذاره، كلاه سرش ميگذارند» بايد عذر توله سگش را بخواهد، مثل آدم يك سرداري بپوشد، شلوارش را اطو نكند، دوش نگيرد، سبيلهايش را نزند، زمستان زير كرسي بخوابد و...... «هيچ وقت هم عقيده ي شخصي نداشته باشد.
نمايشنامه خيلي خوب شروع مي شود و پرداخت محكم و تقريباً بي عيبي دارد. توصيف شخصيتها دقيق و صحيح است و گفتگوها درست و به جا از آدم بيرون مي آيد.
(مشهدي اكبرخان ـ جعفرخان ـ كاروت)
(لباس جعفرخان: نيم تنه و شلوار خاكستري، آخرين مد پاريس. شلوار بايد خوب اطو كشيده و داراي خط كاملي باشد. يقه نرم. كراوات و پوشت Pochette و جوراب يكرنگ روي اين لباسها، يك پالتو باراني كمربند دار. دستكش ليمويي رنگ. روي كفش و كلاه گرد و خاك بسيار، وقتي وارد مي شود در دست راست چمدان كوچكي و در دست چپ بند توله سگي را دارد. پشت سر جعفرخان مشهدي اكبر وارد مي شود. او هم يك چمدان با چندين چتر و عصا، و بعضي اسبابهاي سفر در دست دارد، كه مي گذارد روي زمين ـ جعفرخان فارسي را قدري با اشكال حرف مي زند)
جعفرخان (چمدان را مي گذارد روي ميز) اوف enfin (سرانجام – آخرش ) رسيديم. امّا راه دور بود! اما گرد و خاك و «ميكروب» خورديم! (با دستمال، گرد و خاك روي كفش و كلاه را پاك كرده، كلاه را مي گذارد روي ميز. ـ خطاب به توله!) Ici Carotte ( بیا اینجا کاروت)(به ساعت مچياش نگاه مي كند) صبح ساعت هفت و ربع از ينگي امام حركت كرديم. درست هشت ساعت و بيست و سه دقيقه تا اينجا گذاشتيم ( Nous avons mis (منظور "طول كشيد" است.)
مشهدي اكبر : خوب آقا جون، ايشاالله خوش گذشت اين چند سال.
جعفر خان : بد نگذشت، چرا. چطور ميري، مشدي اكبر؟ هنوز نمردي؟
مشهدي اكبر : از دولت سر آقا، هنوز يه خورده مون باقي مانده ـ الهي شكر، آخر
از فرنگ آمده . حالا اين جا انشاالله زن مي گيره براي خودش.....
حعفرخان : براي خودم؟ نه مشد اكبر، اشتباه مي كني. آدم هيچ وقت براي
خودش زن نمي گيره(خطاب به توله) N'st ce pas carotte (به
مشهدي اكبر) اون واليز منو بده.
مشهدي اكبر : بله، آقا؟
جعفرخان : اون واليز.....چيز .....چمدون.
مشهدي اكبر : آهان ! بله، آقا.
جعفرخان : (چمدان را از مشهدي اكبر مي گيرد، باز مي كند و بعضي اشيا را
در مي آورد و مي گذارد روي ميز، من جمله يك ماهوت پاك كن ، يك
كتاب فرانسه، يك عطرپاش و يك شانه) پس مادام...پس خانم كو؟
مشهدي اكبر : الان مياد آقا.
جعفرخان : (بند سگ را مي دهد دست مشهدي اكبر) اينو نگه دار، مشد اكبر.
مشهدي اكبر : او آقا، نجسه.
جعفرخان : كاروت نجسه؟ از تو صد دفعه پاكتره هر صبح من اينو با صـــــــابون
مي شورم. Allons Carooe , allons (مشدي اكبر بند را مي گيرد و
سعي مي كند كه از سگ دور بايستد .)
مشهدي اكبر : (قرقر كنان) اين كار شد؟ بعد از هشتاد سال مسلموني تازه بيام
توله داري كنيم؟!
جعفرخان : هواي اين جا هم خيلي بده (با عطرپاش مشغول تلنبه زدن
مي شود) بايد پر «ميكروب» باشه.
مشهدي اكبر : راستي آقا چيز قحطي بود كه برامون توله سگ سوغاتي آوردي
اونم توله سگ فرنگي! عوض اين كه مثلاً يه عينك واسهمون بياريد
جعفرخان : عينك براي چي؟
مشهدي اكبر : آخر پير شديم ديگه. آقا گوشمون نمي شنوه چشممون نمي بينه.
جعفرخان چه سن داري؟7 مشد اكبر
مشهدي اكبر : مرحوم آقا بزرگ كه با شاه شهيد فرنگستون برگشتند شمــــا هنوز
نيا نيومده بوديد . يادم مياد اون سال خانوم دوتا دندون انداختند (حساب مي كند) بيست سال اين جا، بيست و پنج سال هــــم اون جا اين ميشه پنجاه و شش سال ..و.پنجاه و شيش سال هيوده سال
هم اون جا داريم اين مي شه هيوده سال ...بايد هشتاد، هشتـــاد و
پنج سال داشته باشم، آقا جون.
جعفر خان : هشتاد و پنج سال ! اين خيلي بد عادتي است براي حفظالصحه،
اين عادتو بايد ترك كرد.
مشهدي اكبر : اين بد عادتيه؟
جعفرخان : بله اگه آدم بخواد از روي قاعده و از روي سيستم (System) رفتار
كنه بعد از هفتاد سال بايد بميره، اين خيلي بد عادتي است براي
مزاج. (مي آيد جلوي صحنه ـ به خود) ...يك حمومي بگيريم،
خودمونو پاك كنيم. ساعت پنج شد، وعده دارم برم خونه ي مادام
«حلوا پزوف» اين مادام قفقازي رو تو راه باهاش آشنا شدم. از
بادكوبه هم با هم بوديم. حالا عصري بناست برم خونهاش، شوهرشُ
بهم «پره زانته» كنه، شوهرشم يه وقت به درد مي خوره ،
او تومبيل فروشه.
پس از بحث و جدل و كشمكش بين جعفرخان و ديگران مخصوصاً
آقا دايي كه بيش از همه از رفتار جعفرخان كلافه و عصباني است.
نمايشنامه اين طور به پايان مي رسد.
جعفرخان اگه يك ساعت ديگه تو اين ها بمونم، حتماً خواهم تركيد(بلند)
آقايون ، آن قدر برام صبر آورديد كه صبر خودم تموم شد. ...اومدم توي
اين مملكت ديگه از اين كارها نخواهم كرد.....الان هم ازتون Conge
ميگيرم (اسباب هايش را جمع مي كند توي چمدان)


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 935
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

وطن


زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.

پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 710
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()